مدام بنویس

  • ۰
  • ۰

سالهای نزدیک سی

جایی از قول یک نویسنده خواندم یا شاید دیالوگ فیلم بود که می گفت: تو ۳۰ سالگی تازه می فهمی زندگی درباره چیه و از یه استراحت کوتاه لذت می بری...


فکر کنم سال های نزدیک ۳۰ هم با تقریب خوبی همینطور باشند، برای همین حس می کنم تنها چیزی که در روز تولدم نیاز دارم این است که مرخصی بگیرم و در خانه بمانم!

.

 سه سال پیش را یادم هست، که زنگ زدم به تنها مغازه موسیقی نزدیک محل کارم و پرسیدم آلبوم جدید قربانی را آورده اند یا نه، گفت آره. از رئیسم یک ساعت مرخصی گرفتم، گفتم زود می آیم، شاید فکر می کرد ساعت ده صبح کار بانکی یا اداری دارم. اما نه، می خواستم فقط آلبوم موسیقی خواننده مورد علاقه ام را بخرم. با  ماشین رفتم و پیاده از کوچه پس کوچه های پرت محل کارم برگشتم. آن زمان، این فرآیند می توانست خوشحالم کند، خودش یک تجربه جدید و نو بود. همین که  حالا آلبوم موسیقی خواننده ای که دوست داشتم و آهنگ های جدیدی که قرار بود تا مدتی حالم را خوش کند، در دستم بود.. خب! بدترین و البته واقعی ترین جلوه بزرگ شدن همین است: آدم دیگر با یک آلبوم موسیقی خوشحال نمی شود و به خاطرش از ساعت کاری اش نمی زند!

 اما اگر واقعیت را بخواهید، من می گویم زندگی همان آلبوم موسیقی است، همان شادی داشتن یک آلبوم موسیقی...به محض اینکه چیزهای بیشتری از زندگی بخواهی، شادی های کوچکت را هم از تو می گیرد...

فیلمی که همین چندروز پیش دیدم دیالوگ قشنگی داشت، پسر از مادرش  پرسید مامان تو خوشحالی؟ و مادر در جوابش اول طفره رفت و بعد گفت کنجکاوی درباره خوشحالی، بهترین میانبره به افسردگی...

راست می گفت! 


  • ۹۸/۰۳/۲۰
  • فاطمه گلی زواره

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی